مردی چهل و سه ساله هستم. دو فرزند دارم. در خانواده‌ای مسلمان و نسبتاً مرفه به‌دنیا آمدم. گرچه همه چیز داشتم، اما هیچ وقت احساس شادی نمی‌کردم و زندگی‌ام پر از غم و اندوه بود. پس شروع کردم به جستجوی حقیقت.

راههای زیادی رو پیمودم و چیزهای مختلفی رو امتحان کردم تا بلکه به آرامش برسم. حتی دست به کارهای عجیب و غریبی می‌زدم تا کمی احساس آرامش کنم. اما در هیچکدوم از اونها به آرامش دست نیافتم. سعی می‌کردم بیشتر و بیشتر بدونم و فکرم رو پر کنم تا بلکه احساس امنیت و شادی بکنم. اما هیچ وقت موفق نمی‌شدم، بلکه سرخورده‌تر به جای اولم برمی‌گشتم. من به‌دنبال گمشدۀ درونم بودم.

بعد از مدت‌ها تحقیق و تفحص و حتی امتحان راههای گوناگون، مثل بی‌خدایی یا رفتن به‌دنبال خدایانی که از طرف مکاتب مختلف و مذهب نیاکانمان معرفی می‌شد، به این نتیجه رسیدم که چیزی در این دنیا نیست که بخوام به‌خاطر اون به زندگی ادامه بدم. پس تصمیم گرفتم به‌جای اینکه منتظر بشم زندگیم به آخر برسه، خودم به اون خاتمه بدم. برای همین، چند سال برای خودم عزاداری کردم. غم و افسردگی صمیمی‌ترین دوستام شده بودن. بدون استفاده از قرص‌های اعصاب و آرام‌بخش، نمی‌تونستم آروم بگیرم.

داشتم کم‌کم برای مرگ آماده می‌شدم. زمانی رسید که خودم رو کاملاً آماده مردن دیدم. دست به خودکشی زدم. اما اطرافیانم منو نجات دادن. فکر می‌کردم اونها در حق من ظلم کرده‌ن که نذاشتن کارم به نتیجه برسه. ولی بعدها درک کردم که کس دیگه‌ای بود که نذاشت من بمیرم. همین شخص گویا منو برای هدفی تازه آماده می‌کرد.

تا مدت‌ها اطرافیانم نگران این بودن که من باز دست به خودکشی بزنم. تاریکی منو احاطه کرده بود. هدفی برای زندگی کردن نداشتم، حتی بچه‌ها و همسرم هم نمی‌تونستن برام انگیزه‌ای برای ادامۀ زندگی باشن. برای همین، همیشه منتظر فرصتی بودم تا به زندگی‌م خاتمه بدم. گرچه اطرافیانم منو تشویق کردن که به سرگرمی‌های مختلفی رو بیارم، اما هیچ کدوم فایده‌ای نمی‌کرد و بیش از هر زمان دیگه‌ای احساس خستگی روحی می‌کردم. دیگه حتی توان کشیدن جسمم رو هم نداشتم. هر روز که از خواب بیدار می‌شدم، غمگین بودم که باید روز جدیدی رو شروع کنم. شبها خسته از یکنواختی زندگی به خواب می‌رفتم و آرزو می‌کردم که صبح دیگه بیدار نشم. دیگه خسته شده بودم که جلوی اطرافیانم وانمود کنم که همه چیز خوبه. خسته بودم از اینکه همیشه لبخند بزنم، در حالی که درونم پر از اشکهای پنهان بود. ناراحت بودم که نمی‌تونستم غم نهان خودم رو حتی با نزدیکترین افراد زندگی‌م در میون بذارم.

در چنین وضع غم‌انگیزی بودم که یکی از دوستام در بارۀ خدا با من صحبت کرد و گفت: "می‌دونی خدا چقدر تو رو دوست داره؟". پرسیدم: "منو؟". گفت: "آره، او تو رو، منو، همه رو دوست داره. او دائماً محبت خودش رو به ما نشون می‌ده. دائماً برامون پیام دوستی و محبت می‌فرسته، اما عدۀ کمی به او جواب مثبت می‌دن." بعد شروع کرد به صحبت کردن در بارۀ عیسی مسیح و کارهاش و اینکه او محبت خدا رو به ما ظاهر می‌کنه. وقتی حرف‌هاش رو شنیدم، با وجود غمی که منو فرا گرفته بود، برق امیدی در دلم زد. خوشحال بودم که می‌تونستم با عینک عشق و محبت به خدا نگاه کنم. به این فکر می‌کردم که چرا تا اون زمان کسی چیزی در مورد محبت خدا به من نگفته بود. اما خوشحال بودم که حالا خدا پیام محبتش رو از طریق دوستم برام فرستاده بود. تا حدودی به زندگی امیدوار شدم. فکر کردم که من هم یه روزی برای این خدای پرمحبت پیام مهر خواهم فرستاد.

در چنین افکاری بودم که شب سال نو مسیحی فرا رسید. موقع تحویل سال، تصمیم گرفتم با خدا در خلوت گفتگوی خصوصی داشته باشم. شروع کردم به حرف زدن با خدا، گویی او روبروی منه. گرچه چیزی نمی‌دیدم، اما او رو کاملاً احساس می‌کردم. این اولین باری بود که حضور خدا را به‌شکلی متفاوت و خاص احساس می‌کردم. این اولین باری بود که او به ملاقات من آمده بود. گویی او به‌خاطر من که پر از غم و اندوه و تنهایی بودم، از آسمان پایین اومده بود تا به من امیدی تازه بده.

گفتگویی که با او داشتم، برخلاف همۀ تجربیات قبلی‌م بود، رو در رو و بدون واسطه. احساس می‌کردم او حالتی پدرانه و پرمحبت نسبت به من داره، پدری که تا این سن و سال هیچ وقت به این شکل با او حرف نزده بودم. ازش درخواست کمک کردم. ازش خواستم زندگی منو تو دستاش بگیره. از او خواستم راه رو به من نشون بده، منو حمایت و هدایت کنه و در جای درستی قرار بده. اما در ضمن، به او گفتم که در عوض، انتظار نداشته باشه که کاری براش انجام بدم، کارهایی مثل نماز خوندن یا روزه گرفتن. چون خسته‌تر از اونی بودم که بتونم کاری انجام بدم. فقط از او خواست که شش ماه به من قوت بده و در این مدت مراقبم باشه، درست مثل پدری که از فرزند بیمار و ناتوانش مراقبت می‌کنه، بدون هیچ توقع و چشم‌داشتی. البته در اون زمان، هنوز از فیض و بخشش خدا آگاهی کامل نداشتم.

گفتگوی اون شب، خاتمه یافت و سال نوِ مسیحی از راه رسید. یک ماه و نیم بعد از اون شب، همراه دخترم به کلیسا رفتم. اون مدتی بود که مسیحی شده بود و به کلیسا می‌رفت. می‌خواستم بدونم دخترم کجا میره و با چه کسانی معاشرت می‌کنه، و اینکه کلیسا چه جور جایی‌یه. در واقع قصد داشتم اونو همراهی کنم.

اما نفهمیدم چه اتفاقی افتاد. فقط به‌طور واضح شنیدم که تمام وجودم در هم شکسته شد. در همون لحظه، احساس کردم چیزهای زیادی در درونم تغییر کرد. وقتی از کلیسا برمی‌گشتیم، اونقدر شاد بودم که به دخترم گفتم: "فکرش را بکن. الان مسیح قبل از ما رسیده به خونه و اونجا منتظر ماست. چه جالب!". بعد از اون بود که درک کردم محبت واقعی خدا نسبت به من و به همه، در مرگ و زنده شدن مسیحه. او انسان رو با وجود تمام کاستیهاش می‌پذیره. او سالها اجازه نداد که زندگیم رو خاتمه بدم، چون می‌خواست به من نه فقط زندگی ببخشه، بلکه تولدی تازه بده، گویی از سر نو از مادر متولد شده‌ام.

هفته‌ها به این ترتیب گذشت. من بی‌تاب بودم که روزهای جلسۀ کلیسا فرا برسه تا من برم و محبت خدا را بچشم. هر روز به این امید چشم باز می‌کردم. دیگه با غم و اندوه سر بر بالین نمی‌ذاشتم، غم و اندوه از فردایی دوباره. الآن دیگه با آرامش به خواب می‌رم و صبح با شادی بزرگی بیدار می‌شم. کم‌کم متوجه شدم که محبت او در تمام زندگی من رخنه کرده. احساس می‌کردم هر روز تسلط او بر زندگی من بیشتر می‌شه. بله، او اومده بود و وارد قلب من شده بود، نه به‌عنوان مهمان، بلکه به‌عنوان مالک و صاحب‌خانه.

راستی اون غم و افسردگی چی شد؟ واقعاً باید بگم که خودم هم نفهمیدم اونها چه زمانی از زندگی‌م بیرون رفتن، چون سخت مشغول لذت بردن از حضور خدا بودم. زمانی متوجه شدم که غم و افسردگی دیگه تو زندگی‌م نیستن که دیگران در بارۀ آنها از من سؤال می‌کردن. اطرافیانم می‌پرسیدن: "چرا دیگه افسرده نیستی؟ قرص‌های اعصابت کجاست؟ چی شده که اینقدر شاد و امیدواری." وقتی با این سؤال‌ها مواجه ‌شدم، پی بردم که مدتی‌یه از غم و افسردگی بی‌خبرم و دیگه خبری از اونها نیست. برای همین، به اونها گفتم: "حتماً اونها رو به جای اصلی‌شون برگردوندم، یعنی به قلمرو شیطان. من دیگه در اون قلمرو نیستم، چون به قلمرو و ملکوت خدا پیوسته‌ام، به شادی و آرامش و امید و محبتی که نشانه‌های حضور اوست. من با مسیح زندگی می‌کنم، و او داره زندگی منو بنا می‌کنه و قوت و شادی و آرامش به من می‌ده."

بله، او وارد زندگی‌م شد. او تاریکی و سیاهی زندگی منو به نور و روشنایی تبدیل کرد. او منو از اسارت غم و اندوه و گناه، به‌سوی آزادی برد و الآن احساس می‌کنم در آسمانی آبی و بی‌لکه پرواز می‌کنم. او منو از محبت خودش پر کرده. او اومد تا منو شفا بده و بر درد روح و روان من مرهم بذاره، دردی که هیچ دارویی و هیچ کس قادر به درمانش نبود. او منو آزاد کرد. او منو از غم و اسارت‌هایی که منو خفه می‌کرد رهایی بخشد. او وارد زندگی‌م شد تا ترس و نگرانی جاش رو به اعتماد و ایمان بده. بعد از مدتی، دیدم که حتی منو از عادت‌هایی که سالها منو اسیر کرده بودن آزاد کرد، مثلاً از اعتیاد به سیگار. یک‌ شبه تونستم سیگار رو کنار بذارم. الآن برام هر روز، روزه تازه‌ای‌یه، روزی قشنگ که او به من هدیه می‌کنه. جلال بر نام او که پدر همۀ روشنی‌هاست و ما رو از ظلمت غلیظ به نوری ابدی رهبری می‌کنه. آمین.

دوست عزیز حق‌جو، عیسی مسیح به زندگی انسان معنی و مفهوم می‌بخشد. در انجیل، انسان به گوسفندی گمشده تشبیه شده که هدف و مفهوم زندگی را از دست داده است. چون نمی‌داند به کجا می‌رود، گاه دچار غم و اندوه و افسردگی و گاه دچار ترس و اضطراب می‌شود. اما عیسی مسیح، آن چوپان نیکو، به‌دنبال انسان گمشده است. او آمد تا گمشده را بجوید و نجات بخشد. او فرمود: "من شبان نیکو هستم. شبان نیکو جان خود را در راه گوسفندان می‌نهد." (انجیل یوحنا ۱۰: ۱۱). اگر در زندگی، شادی و آرامش ندارید، این شبان نیکو آماده است تا آن را به شما عطا فرماید.

عیسی مسیح فرمود: "بیایید نزد من ای تمام زحمتکشان و گرانباران و من شما را آرامی خواهم بخشید." (انجیل متی ۱۱: ‏۲٨‌). اگر امروز بار غم و افسردگی را بر دوش خود احساس می‌کنید، به آغوش باز عیسی مسیح پناه ببرید. او که از لحاظ روحانی پسر خدا بود، جایگاه آسمانی خود را ترک کرد، انسان شد، همچون ما زیست و در آخر به خاطر گناهان ما انسانهای گناهکار، خفت و خواری صلیب را متحمل گردید و مرد. اما در روز سوم زنده شد و اکنون نیز زنده است و می‌تواند به ما نجات و امید و شادی و هدف ببخشد. امروز او را بپذیر.