سیزده ساله بودم که شروع کردم به سیگار کشیدن. بدبختیهای من از همون زمان شروع شد.

کم‌کم کارم از سیگار به حشیش کشید. برای اینکه پول مواد رو گیر بیارم، با بچه‌های محل شروع کردیم به دزدی. یادمه با دوستم، مجید، می‌رفتیم به مغازه‌ها؛ من سر صاحب مغازه رو گرم می‌کردم و مجید هم دخل اون رو می‌زد. البته این کار نوبتی بود. گاهی هم دخل تاکسی‌ها رو می‌زدیم. اونقدر تو کارمون حرفه‌ای شده بودیم که سرِ زدن دخل تاکسی‌ها و مغازه‌ها با بر و بچه‌ها شرط‌بندی می‌کردیم. رفته‌رفته، این دله‌دزدیها زیادتر شد، تا اینکه به خودم اومدم و دیدم در سراشیبی‌ای افتاده‌ام که بیرون اومدن ازش خیلی سخته. اطرافم هم پر بود از آدمهایی که نه می‌خواستن منو از این منجلاب بیرون بکشن، و نه می‌تونستن.

توی خونه، ما پنج تا خواهر و برادر بودیم. هر کدوم هم دردسرهای خودمون رو داشتیم. مشکل جسمی من، یعنی لنگیدن پام، باعث شده بود که همیشه مورد دلسوزی پدر و مادرم باشم و کمتر به من کاری داشته باشن. پدرم طفلک شبها هم کار می‌کرد تا شکم ما بچه‌ها رو سیر کنه. مادرِ مهربونم هم اونقدر گرفتار مشکلات زندگی بود که گاهی اسم ماها رو هم فراموش می‌کرد، چه برسه به اینکه بخواد ببینه ما چیکار می‌کنیم.

در چنین شرایطی بود که من دورۀ نوجوونی خودم رو سپری می‌کردم. تا اینکه بالاخره، به جرم سرقت دستگیر شدم. پدر و مادرم تازه فهمیدن که من چه سوءاستفاده‌ای از اعتماد اونها کرده بودم و در این مدت به چه راههایی که کشیده نشده بودم، راههایی که پایانی تلخ و دردناک داشت.

شش ماه در کانون زندانی بودم. بعد هم منوتحویل خونواده‌ام دادن. از اون به بعد، پدرم دیگه اون مرد صبور قبلی نبود. منو از صبح تا شب با خودش می‌برد سرِ کار. تا می‌اومدم حرفی بزنم، شروع می‌کرد به داد و بیداد و فریاد کشیدن. من که تا اون زمان برای خودم کاملاً آزاد بودم، تحمل این وضع رو نداشتم. بالاخرهیه روز، به بهانۀ خرید کردن، از سرِ کار پدرم فرار کردم و دیگه برنگشتم خونه.

چند روزی رو اینجا و اونجا و توی پارکها و گوشه و کنار خیابونها سپری کردم، تا اینکه یه شب، گیر مأمورها افتادم و منو تحویل پدرم دادن. باز روز از نو و روزی از نو؛ پدرم کتکم می‌زد و مادرم نصیحتم می‌کرد؛ برادر بزرگم هم بهم فحش می‌داد؛ نگاههای در و همسایه‌ها هم از صد تا فحش بدتر بود. اما هیچ‌کدوم از اینها روی من تأثیر نداشت. حواس من جای دیگه‌ای بود. بنابراین، باز از خونه فرار کردم.

چند ماه بعد، دوباره گیر افتادم، اما این بار مقداری حشیش هم ازم گرفتن. شش ماه تو زندان بودم. وقتی آزاد شدم، مادرم قسمم داد که دنبال کار خلاف نرم. پدرم هم توی خونه حبسم کرد. اما فایده‌ای نداشت. مشکل من از فکر و قلبم بود. در این دوره بود که برادر بزرگم که موتور سوار می‌شد، تصادف کرد و مرد. مرگ برادرم ضربۀ سختی به خونوادۀما وارد کرد. هنوز یه سال از این ماجرا نگذشته بود که پدرم از غصۀ اون دق کرد و مرد.

مرگ پدرم، زندگی ما رو بدتر کرد. مادرم موند با چهار تا بچه. خواهر بزرگترم رو با هر بدبختی که بود، روونۀ خونۀ شوهر کرد. خدا می‌دونه این زن بینوا چه حال و روزی داشت. برادر کوچکترم با این که عاشق درس و مدرسه بود، مجبور شد بره سرِ کار. اون صبح‌ها کار می‌کرد و شبها می‌رفت مدرسۀ شبانه. خواهر کوچیکم هم دلش به همون عروسک کهنه‌اش خوش بود. در این شرایط سخت، من بی‌خیال از همه چیز و همه کس، فقط به فکر خودم بودم و توجهی به اطرافیانم نداشتم. برام فقط مهم بود که بتونم پول موادم رو جور کنم. اصلاً به دزدی کردن و حشیش کشیدن عادت کرده بودم. اینها شده بود زندگی من.

در یکی از دوره‌های حبس، با چند نفر خبره‌تر از خودم آشنا شدم. اونجا بود که نقشۀ دزدیهای بزرگتری رو کشیدیم. توی یکی از این دزدیها که از یه بانک بود، یکی از بچه‌ها از اسلحۀ سرد استفاده کرد و مأمور بانک رو مجروح کرد. ما لو رفتیم و همۀ ما رو گرفتن. گرچه من دست به اسلحه نزده بودم، اما پای من هم گیر بود. دادگاه برام ده سال حبس برید.

حالا که پشت میله‌های زندانم، احساس می‌کنم آینده‌ای ندارم. به سرنوشت خودم و به بازی روزگار فکر می‌کنم. از کجا به کجا رسیده بودم. پشیمونم، اما گویا خیلی دیره! اونقدر غرق کارهای خلاف شده‌ام که به پشیمونی خودم هم می‌خندم. آیا برای من آینده‌ای هست؟ آیا پشیمونی سودی داره؟

عزیزان، نظر شما چیست؟ آیا پشیمانی این جوان سودی دارد؟ آیا او می‌تواند مسیر زندگی خود را تغییر دهد؟ مسلماً پشیمانی او می‌تواند بسیار سودمند باشد. او می‌تواند در همان دورۀ حبس، زندگی شرافتمندانه‌ای را آغاز کند و حرفه‌ای بیاموزد و با تغییر رفتار و منش خود، حتی باعث شود به‌خاطر حسن اخلاق، از بخشودگی و عفو برخوردار شود. برای امر خیر، هیچ زمانی دیر نیست. خوشبختانه او مرتکب قتل نشده که فکر کنیم پشیمانی‌اش سودی به حال مقتول ندارد. او می‌تواند مسیر جدیدی در زندگی خود آغاز کند، به این شرط که پشیمانی‌اش اصیل و واقعی بوده، بر پایۀ ایمانی استوار به خدا باشد. غم و غصه و پشیمانی، به تنهایی انگیزه‌ای کافی برای تغییر مسیر زندگی نیست. انسان به یک محرک و انگیزۀ نیرومند نیاز دارد. این انگیزه چیزی جز انجام خواست خدا و خشنود ساختن او نیست. انسان به یک لنگر نیاز دارد و نیرومندترین لنگر، همانا عشق به خدا و جلب رضایت او است.

پولس رسول، نامه‌ای به مسیحیان شهر قرنتس، واقع در یونان امروزی نوشته بود که موجب شده بود ایشان اندوهگین شوند، زیرا مرتکب خطایی شده بودند. بنابراین، در نامۀ بعدی خویش، به ایشان چنین نوشت: "هر‌چند با نامۀ خود اندوهگین‌تان ساختم، از کردۀ خود پشیمان نیستم. زیرا با آنکه تا حدی پشیمان بودم- چون می‌بینم نامه‌ام هر‌چند کوتاه‌زمانی، شما را اندوهگین ساخت- امّا اکنون شادمانم، نه از آن‌رو که اندوهگین شدید، بلکه چون اندوهتان به توبه انجامید. زیرا اندوه شما برای خدا بود، تا هیچ زیانی از ما به شما نرسد. چون اندوهی که برای خدا باشد، موجب توبه می‌شود، که به نجات می‌انجامد و پشیمانی ندارد. امّا اندوهی که برای دنیاست، مرگ به‌بار می‌آورد. ببینید اندوهی که برای خدا بود چه ثمراتی در شما پدید آورده است: چه شور و شوقی، چه اشتیاقی به اثبات بی‌گناهیتان، چه نارضایی و احساس خطری، چه دلتنگی، غیرت و مجازاتی." (رسالۀ دوم به قرنتیان ۷:‏۸-‏۱۱). اگر این آیات را به‌دقت بخوانید، متوجه می‌شوید که اگر شخص، برای خدا اندوهگین باشد، پشیمانی‌اش ثمراتی بس نیکو به‌بار می‌آورد. بله، اندوهی که برای خدا باشد، موجب توبه است. امیدواریم این دوست ما هم با ایمان به عیسی مسیح، قلب خود را به روی خدا بگشاید، و اندوهگین باشد که چرا به خدا و خلق خدا لطمه زده است. در این صورت، پشیمانی او قطعاً بسیار سودمند خواهد بود، هم برای آیندۀ خودش و هم برای اعضای خانوادۀ داغدارش.