
هيچوقت احساس نمیکردم که توی خونه فرد مهمی هستم و وجودم اهميتی داره. هيچوقت دست پرمحبتی به سرم کشيده نمیشد بلکه برعکس، هميشه مورد تحقير و تمسخر واقع میشدم، به حدی که اعتماد به نفسم رو از دست داده بودم. هميشه با برادرام مقايسه میشدم و همش بهم میگفتن که: "تو دختری، پس نمیتونی اينکارها رو بکنی. تو دختری، نبايد اينجور بخندی، يا اينطور بنشينی . . .!"
اون روز غرق در افکار خودم بودم. از محل کارم به خونه برمیگشتم. در همون حال، سختیهای زندگی مثل یه فیلم از جلوی چشمام رد میشد.
از وقتی به یاد دارم، توی خیابونها و سرِ چهارراه ها میایستادم و آدامس و کیک و شکلات میفروختم. پدرم جزو باندی بود که همهشون به شکلهای مختلف گدایی میکردن.
فرید توی آینه خودش رو نگاه کرد. به موهاش ژل زد و ادکلن معروف سال رو هم به کت و شلوار مارکدارش زد. مونده بود که بین کراواتهای مارکدار، کدومیکی رو انتخاب کنه که هم به کت و شلوارش بیاد و هم اینکه آخرین مد روز باشه! بالاخره، بعد از اینکه سر و وضعش رو درست کرد، با عجله از پلهها پایین رفت و با صدای بلند گفت: "مامان، سوئیچ ماشینت رو برداشتم."
جوانی هستم ۲۰ ساله، اما وقتی مردم به چهرهام نگاه میکنن، فکر میکنن ده سال مسنتر از این هستم. سالها اعتیاد و زندان چهرهام رو شکسته کرده.