رادیو مژده

 

 

پخش زنده

 

رادیو مژده

 

رادیو مژده

 

 

پخش زنده

map

map

امید، همین‌طور که داشت وسایلش رو توی ساک می‌ذاشت، با حمید، برادر بزرگش، جرّوبحث می‌کرد. آخه مدتی بود که حمید کتابی می‌خوند که خیلی روی رفتار و زندگی‌ش اثر گذاشته بود و اونو به‌کلی عوض کرده بود.

اون روز غرق در افکار خودم بودم. از محل کارم به خونه برمی‌گشتم. در همون حال، سختیهای زندگی مثل یه فیلم از جلوی چشمام رد می‌شد.

از کنار ویترین مغازه‌ها می‌گذشتم و با حسرت به اون‌ها نگاه می‌کردم و در دلم آه می‌کشیدم. چقدر دلم می‌خواست توی کیفم اون‌قدر پول داشتم که با غرور و اعتمادبه‌نفس می‌رفتم توی فروشگاه و هرچی دلم می‌خواست، می‌خریدم.

در دادسرا، کاری داشتم که با امین آشنا شدم. او ۱۹ سال بیشتر نداشت، اما چهره‌اش بیشتر از این‌ها نشون می‌داد. وقتی سرِ صحبت رو باهاش باز کردم، نگاهی به من کرد و گفت: "نمی‌دونم چرا فکر می‌کنم که تو می‌تونی بهم کمک کنی!". اشک در چشم‌هاش حلقه زده بود. با بغضی که در گلو داشت، زندگیش رو اين‌طور تعريف می‌کرد:

اعظم، تمام بدنش می‌لرزید! مدام به خودش می‌گفت: "پس کو این اسم من؟ نکنه نباشه؟ اگه قبول نشده باشم، چی؟ پدرم دیگه نمی‌ذاره درس بخونم".

لیسانسم رو که گرفتم، رفتم سربازی. چون نمی‌خواستم وقتم تلف بشه، شروع کردم در کنارش به شاگرد گرفتن و تعلیم نقاشی، یعنی رشتۀ خودم. ۷-‏۸ تا شاگرد داشتم که یکی‌شون اسمش نیوشا بود. البته بااستعداد نبود، ولی جسور و پُرکار بود.

من یه برادر بزرگتر از خودم داشتم که در اثر سرطان فوت کرد و من شدم تنها فرزند خونواده. همۀ ما از مرگ غیرمنتظرۀ برادرم ضربۀ سختی خوردیم.

من زنی خانه‌دار هستم. دو پسر و یه دختر دارم. زندگی‌ام با ناامیدی‌ها و مشکلات بسیار همراه بوده است. اگرچه در درونم احساس خلأ می‌کردم، اما اتفاق بد دیگه‌ای هم برام افتاد. متوجه شدم که پسرم به مواد مخدر معتاد شده و این برای هر مادری درد بسيار بزرگیه.

پدرم دو تا زن داشت و از هر کدوم، سه تا بچه. چون خانوادۀ پُرجمعیتی بودیم، والدین ما نمی‌تونستن به هر کدوم از ما وقت کافی بِدن طوری که، پدرم حتی نمی‌دونست بچه‌هاش کلاس چندم هستن!

هنگامه، وقتی چشماش رو باز کرد، دید که هنوز زنده است و روی تخت بیمارستانه. این دختر جوان که می‌بایست در اوج شادابی و طراوت باشه، چشمایی غمگین داشت. او دست به خودکشی زده بود.

دختری پونزده ساله بودم که خانواده‌ام منو به مردی شوهر دادن که ده سال از خودم بزرگتر بود. من ذاتاً دختری پرشور و حرارت و شاداب بودم و خنده هیچ‌وقت از روی لبهام محو نمی‌شد. البته نه اینکه سبک‌سر باشم، نه، بلکه نشاط و شادابی جزئی از شخصیتم بود.

از وقتی به یاد دارم، توی خیابونها و سرِ چهارراه­ ها می‌ایستادم و آدامس و کیک و شکلات می‌فروختم. پدرم جزو باندی بود که همه‌شون به شکل‌های مختلف گدایی می‌کردن.

بالای صفحه