
شیرین، این دختر جوان، با کولهباری از درد و رنج، در اتاق راه میرفت و اشک میریخت. از او خواستم تا سرگذشت تلخ خود را برایم بازگو کند. آهی پُر از حسرت کشید و چنین گفت:
هيچوقت احساس نمیکردم که توی خونه فرد مهمی هستم و وجودم اهميتی داره. هيچوقت دست پرمحبتی به سرم کشيده نمیشد بلکه برعکس، هميشه مورد تحقير و تمسخر واقع میشدم، به حدی که اعتماد به نفسم رو از دست داده بودم. هميشه با برادرام مقايسه میشدم و همش بهم میگفتن که: "تو دختری، پس نمیتونی اينکارها رو بکنی. تو دختری، نبايد اينجور بخندی، يا اينطور بنشينی . . .!"
برای عیادت یکی از دوستانم به بیمارستان رفته بودم. اون، تازه زایمان کرده بود. من بهعنوان یک زن، به موضوع تولد این نوزاد و نوزادهای دیگه فکر میکردم که چقدر با ورودشون به این دنیا، باعث شادی پدر و مادر خود میشن.
بچههای كلاس دور حشمت را گرفته بودند، چون برادر حشمت، به تازگی از تركيه برگشته بود و تمام فكر و ذکر حشمت و دوستانش در مورد سفر برادر او بود. حشمت با آب و تاب تعريف میکرد که: "داداشم میگه، تركيه اونقدر قشنگه و به آدم خوش میگذره كه حد نداره. میگه، اونجا کشور آزادیيه و آدم هر كاری دلش بخواد میتونه بكنه و هيچکی به آدم کاری نداره. تازه، داداشم کلی هم جنس با خودش آورده. بيا ببين چه لباسهايی آورده، آدم حظ میکنه اونها رو بپوشه!".
با شهاب درحالی آشنا شدم که روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود و از درد بهخود میپیچید. پایش در گچ بود و بدنش کوفتگی شدید داشت. بافاصلۀ کمی، مأموری نشسته و مراقب او بود.
بیژن از یه خونوادۀ سنّتی بود. بین پدر و مادرش و بچهها فاصلۀ زیادی بود و پدرش حکم "آقا" رو داشت. شرایط خونواده باعث شده بود که بیژن پسر گوشهگیر و خجالتی و کمرويی باشه و حس میکرد باید همیشه طبق میل پدر و مادرش رفتار کنه. اون، هیچوقت جرأت نداشت با والدینش دربارۀ احساسات و خواستههای نوجوونیش صحبت کنه. بیژن با دوستاش احساس راحتی بیشتری میکرد تا با پدر و مادرش.
برای کمک به یکی از دوستانم، به دادسرا رفته بودم. در سالن انتظار نشسته بودم که متوجه شدم دختر نوجوانی که دستبند بهدست داشت، به من خیره شده.
پسری هستم ۲۲ ساله، فرزند اول خانواده. دو تا خواهر هم دارم. از همون ابتدا که چشم و گوش باز کردم، متوجۀ اختلافات پدر و مادرم شدم، امّا چون نمیفهمیدم موضوع سر چیه، فکر میکردم اینم مثل دعواهای ما بچههاست که دو دقیقۀ بعد باهم آشتی میکنن.
دختری هستم ۲۰ ساله. از همون دوران راهنمایی، عاشق پسری بودم به اسم رامین. این عشق ادامه پیدا کرد تا زمانی که دیپلم گرفتیم. من و رامین بهخاطر محدودیتهای خانوادگی، مجبور بودیم دور از چشم همه و پنهانی همدیگه رو ملاقات کنیم.
همه، منو شیما صدا میکنن. البته این اسمیه که خودم برای خودم انتخاب کردهام. تو خونوادهمون ۴ تا برادر و ۲ تا خواهر داشتم.
من ظرف چهار- پنج سال، از پسر یکی یهدونۀ خونه تبدیل شدم به یه مجرم سابقهدار. همهچیز از یه فیلم شروع شد.
با حمید در فرودگاه استانبول آشنا شدم. او غرق در افکار پریشان خود بود. به بازی روزگار میاندیشید، به اولین نامهای که پستچی به دستش داد، به شروع تمام این ماجراها. پشیمانی در نگاهش موج میزد. حمید ماجرای خود را اینگونه برایم تعریف کرد.