
دختری هستم ۲۳ ساله. در این پنج سالی که از گرفتن دیپلمم میگذره، دو- سه سال اول، امیدوار بودم که تو کنکور قبول بشم. اما هر سال رتبهام بدتر میشد.
اون موقع، ۲۱ سالم بود. احساس بدبختی و بیچارگی، تمام وجودم رو فراگرفته بود. کارم فقط گریه و زاری بود. توی خونه مشکلات زیادی داشتم. پدر و مادرم همیشه دعوا و بگومگو داشتن. فکر میکردم چقدر بدبخت هستم که در چنین خانوادهای و در چنین مملکتی بهدنیا اومدهام. در ضمن، شدیداً دلم میخواست آزاد باشم و هر طور که دلم میخواد، زندگی کنم.
سیزده ساله بودم که شروع کردم به سیگار کشیدن. بدبختیهای من از همون زمان شروع شد.
وقتی به گذشتۀ خود نگاه میکنم، میبینم که شادی واقعی توی زندگیم نبوده. سرگذشت من بسیار تلخه. من با پدر و مادرم، چهار برادر و یه خواهر بزرگتر از خودم زندگی میکردم. زندگی ما توی خونهای کوچک و قدیمی سپری میشد. بسیار فقیر بودیم و هستیم.
سميرا تعريف میکرد: فقط چند ماه از بدنيا اومدنم گذشته بود كه پدرم مرد. هرچند که پدرم را به ياد نمیآرم، اما شنيدهام که مرد زحمتكشی بود. با مردن پدرم، چهار تا بچۀ قد و نيمقد باقیموندن و يه سفرۀ خالی!
اسمم پریساست. در خانوادهای مرفه بزرگ شدهام. هرچی میخواستم در دسترسم بود. خانوادهام هم آزادی زیادی به من داده بودن و محدودیتی نداشتم. شاید همین رفاه و آزادی بود که باعث شد این بلا سرم بیاد. رابطهام با قاسم رو میگم.
۱۷ سالم بود که دیپلم گرفتم و بلافاصله در کنکور قبول شدم، در رشتۀ کامپیوتر.
دور و بَرِ شقایق پر از کتابهای فالگیری و طالعبینی و کفبینی بود. چند سالی بود که تو خط این جور چیزها رفته بود.
دختری پونزده ساله بودم که خانوادهام منو به مردی شوهر دادن که ده سال از خودم بزرگتر بود. من ذاتاً دختری پرشور و حرارت و شاداب بودم و خنده هیچوقت از روی لبهام محو نمیشد. البته نه اینکه سبکسر باشم، نه، بلکه نشاط و شادابی جزئی از شخصیتم بود.
من زنی خانهدار هستم. دو پسر و یه دختر دارم. زندگیام با ناامیدیها و مشکلات بسیار همراه بوده است. اگرچه در درونم احساس خلأ میکردم، اما اتفاق بد دیگهای هم برام افتاد. متوجه شدم که پسرم به مواد مخدر معتاد شده و این برای هر مادری درد بسيار بزرگیه.
هفت ساله بودم که پدرم رو اعدام کردن، اما مادرم با عفو مشروط آزاد شد. مادرم، بخاطر از دست دادن شوهر، مجبور شد مسئوليت پدر رو هم، برای من که تنها پسرش بودم و خواهر کوچکترم به عهده بگيره.
من بچۀ طلاقم. دختری هفت ساله بودم که پدر و مادرم از هم جدا شدن. دادگاه بدون اینکه نظر منو بپرسه، نگهداری منو به پدرم سپرد. اونموقع، من از اتفاقاتی که در اطرافم میگذشت، چیزی نمیفهمیدم. اما یادم هست که پدر و مادرم با هم دعواهای سختی میکردن.