در این روزها که به عید میلاد مسیح نزدیک میشویم، از دیدن چراغانیها و تزیینات خیابانها و فروشگاهها شاد میشوم. همه جا نورانی است و نور میتابد. اما افسوس میخورم که عدۀ کمی از مردم در ممالک غربی، میدانند علت این چراغانیها چیست! کمتر کسی میداند عیدی که "کریسمس" یا "نوئل" نامیده میشود به چه مناسبتی است! همه جا را نورانی میکنند، اما خيلی ها با نور حقيقی آشنا نيستند و دلشان تاريک است!
خوب بهیاد دارم که ۹ ساله بودم و در روز جمعهای که سالگرد مصلوب شدن مسیح بود، هوا ابری شد و باران بارید. در فیلمها دیده بودم که در آن روز، توفان و زمینلرزهای سهمگین واقع شد و باران شدیدی بارید.
این روزها، در خبرها میشنویم که چطور مردم در بعضی از کشورها خواستار تغییر حکومت خود هستند و در این راستا، دست به شورش و جنگ میزنند، و چطور رئیس مملکتشان با توسل به زور و کشتار، میکوشد خواستۀ مردم را سرکوب کند. این مرا به یاد ورود شاهانۀ عیسی به اورشلیم میاندازد، به یاد روزی که به "یکشنبۀ نخل" معروف است.
من عادتی دارم! این عادت این است که شبها، وقتی انتظار میکشم که خواب چشمانم را فروببندد، گذشتۀ خود را به ياد میآورم. در چنین لحظاتی، خاطرات تلخ اشتباهات، خطاها و گناهانم نيز به ذهنم میرسند. اما فوراً صدای دوستانی را میشنوم که به من توصیه میکنند گذشته را فراموش کنم و اجازه ندهم خاطرات تلخ گذشته، مرا به کام افسردگی بکشانند.
خداوند به من و خواهر و برادرم پدر و مادری بسیار مهربان ارزانی داشت. با اینکه مدت مدیدی از فوت آنان میگذرد، اما همیشه به یاد ایشان هستیم و خودِ من مرتب آنان را در خواب میبینم و هر روز، در دعای بامدادیام، بهخاطر وجود عزیزشان از خداوند سپاسگزاری میکنم. شما چطور؟ آیا والدین خوبی داشتهاید؟
دیشب دوستی با گله و گلایه از خدا، به من میگفت که چقدر از وضع نابسامان دنیا اندوهگین است. در حالی که به پهنای صورتش اشک میریخت، میگفت که چرا خدا بر این کودکان بیگناه سوری که در عملیات شیمیایی تغییر چهره داده و سوختهاند، رحم نمیکند.
من موعظۀ بالای کوه مسیح را بسیار دوست میدارم. در آن، آیهای هست که طی آن، مسیح میفرماید: "پس مانند ایشان مباشید (یعنی مانند بتپرستان)، زیرا پدر شما پیش از آنکه از او درخواست کنید، نیازهای شما را میداند." (انجیل متی ۶: ۸).
چند روز پیش، بخشی از کلام خدا را میخواندم، رسالۀ پولس رسول به کولسیان را. در همان آیۀ دوم متوقف شدم. پولس رسول، گیرندگان نامه را اینچنین مخاطب قرار داده، میفرماید:
کسی را میشناسم که شنوندۀ خوبی است. میگفت که افراد مختلفی به او تلفن میزنند و با او دردِ دل میکنند. آنها در واقع، مشکلات خود را بر دوش او میگذارند و وقتی این کار را میکنند، احساس مطبوعی به آنها دست میدهد و حس میکنند که سبکتر شدهاند.
دیشب چند فصل آخر از انجیل لوقا را میخواندم. احساس عجیبی داشتم! فکر میکردم این مطالب را برای اولین بار است که میخوانم، با اینکه آنها را از کودکی خوانده بودم.
دیروز مراسم عروسی دخترم بود. من بهعنوان پدر عروس، او را به داخل کلیسا بردم و از میان جمعیتی که در دو طرف کلیسا ایستاده بودند، به جلو هدايت نموىم تا به کشیش و به داماد تقدیم کنم. هنوز به محراب کلیسا نرسیده بودیم که ناگهان چشمم به داماد افتاد که به عقب، به ما مینگریست، در حالی که لبخندی از شادی و رضایت بر لب داشت.
شما را نمیدانم، اما من بسیار خوشحالم که در دورهای زندگی میکنم که حدود ۷۰ سال است در آن جنگ جهانی رخ نداده و خودم و فرزندانم میتوانیم در امنیت زندگی کنیم.